محمد مهدی نازنینممحمد مهدی نازنینم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

نبض زندگی"محمدمهدی

شروع دوباره...

مادرانه هایم از کودکانه هایت...

کودک نه ماهه ی من... باورش سخته که به همین سرعت دویست و هفتاد و پنج روز از همراه شدنت با ما گذشت. الهی که همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه فرشته ی پاکم از این روزهات بگم، روزهای طلایی بی تکرار، خیلی وروجک و شیطونی همینکه چشات رو باز میکنی چهار دست و پا میری سراغ کمد اسباب بازیا نه واسه اینکه اسباب بازی برداری!!! برای اینکه در کمدها و کشوها رو باز کنی و وسیله های توش رو بریزی بیرون حالا بیشتر از قبل حضورت تو خونه حس میشه اونم به لطف انواع و اقسام صداهایی که از خودت در میاری از جیغ های بنفش تا هجاهایی نزدیک به کلمه عاااااشق جیغ زدناتم خصوصا وقتی داداشی رو بغل میکنیم و تو با جیغ ازمون میخوای بزاریمش زمین و تو رو بغل کنی...
19 آذر 1395

نه ماهگی

چه چیزی تو عمقه چشاته که من یک نگاهه تو رو به یه دنیا نمیدم که بعد از تماشای چشمای تو از زمینو زمان عاشقانه بریدم تو با کل رویای من اومدی تا تو سی سالگی باورم زیر و رو شه که زیباترین خط شعرهای من از تماشای چشم تو هر شب شروع شه   آسمانم،‌محمد مهدی جان نــــــــــــــه ماهگی مبارک   حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم خدای من ممنون برای این روزهای بی تکرار   نوزدهم آذر نه ماهگی ...
19 آذر 1395

تولد زهرا

یه شب شاد خونه ی عزیز و بابایی جشن تولد زهرا جون بزرگ مرد کوچکم کنار سفره میشینی و مثل آقاها غذا میخوری کنار بچه ها و اون شب تو بغل بابایی اونقدر رقصیدی و بالا و پایین پریدی و دس دسی کردی تا دیگه به طور کامل دس زدن رو یاد گرفتی من فدای دست هات که انقدر تند تند تکونشون میدادی که تو هیچ عکسی معلوم نبودن ...
13 آذر 1395

کارهای عجیب...

محمد مهدی جان بعد از اینکه یاد گرفتی هرجایی رو بگیری باایستی حالا با زیاد شدن اعتماد به نفست وقتی جایی رو میگیری دست هات رو ول میکنی و کمی بعد میفتی جاهای صاف رو میگیری و بلند میشی و البته با گرفتن لبه ی تخت و میز و مبل و پشتی چند متری راه میری این عکس اولین باریه که با گرفتن تخت راه رفتی دایم این مسیر رو میرفتی و برمیگشتی ازت فیلم هم گرفتم. بعد از اینها یک روز که خونه ی عزیز بودیم داداش به قول خودش مشغول سرسره بازی بود دیدم مثل یه جوجه ی کوچولو دنبالش راه افتادی و ... همین مونده بود تو فسقلی سرسره بازی کنی! حالا این به کنار!! دفعه ی قبل که خونه ی عزیز بودیم داداش و علیرضا رو پله ها مشغول بازی بود...
13 آذر 1395
1